وبلاگ داستان وشعر

داستان و شعر های طنز

وبلاگ داستان وشعر

داستان و شعر های طنز


یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۱۷
سید محمدرضا حسینی راکد

عکس
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شود بخت تو فرخنده و پیروز

خواهی که شود عید سعیدت همه نوروز
خواهی که شود طالع تو شمع شب افروز

خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

امروز به جز مسخره رندان نپسندند
علم و هنر و فضل بزرگان نپسندند

ادراک و کمالات به تهران نپسندند
جز مسخره در مجلس اعیان نپسندند

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی با خبر از کار بزرگان

شکل تو کند جلوه در انظار بزرگان
چون موش زنی نقب(۱)به انبار بزرگان

خواهی که شوی محرم اسرار بزرگان
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

نه درس به کار آید و نه علم ریاضی
نه قاعده مشق و نه مستقبل و ماضی

نه هندسه و رسم و مساحات اراضی
خواهی که شوی مجتهد و حاجی و قاضی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است

در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است
خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است

جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

وافور بکش تا بودت ممکن و مقدور
از باده مکن غفلت از چرس(۲)مشو دور

بنشین به خرابات بزن بربط و تنبور
خواهی که شوی پیش خوانین همه مشهور

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
در مجلس اعیان همه شب مست گذر کن

اول چو رسیدی دم در عرعر خرکن
پس گنجفه(۳)را از بغل خویش به درکن

از باده دماغ همه را تازه و ترکن
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

هر چند که ریش تو سفید است و قدت خم
رندانه بزن چنگ بر آن طره خم خم

از دولت محمود شدی میر مفخم
ای ارفع و ای امجد و ای اکرم و افخم

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
زنهار که از مجلس و اعضاش مزن دم

گر نان تو تلخ است زنانواش مزن دم
گر کفش گران است ز کفاش مزن دم

تا هست کباب بره از آش مزن دم
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

خواهی تو اگر در همه جا راه دهندت
ترفیع مقام و لقب و جاه دهندت

زیبا صنمی خوبتر از ماه دهندت
خواهی که زرو سیم شبانگاه دهندت

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی محرم آن بزمگه خاص

دوری مکن از مطرب و بازیگر و رقاص
اسباب ترقی شودت گنجفه و آس

خواهی که شوی زینت بزم همه اشخاص
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

خواهی تو اگر راحت و آسوده بمانی
رخش طرب اندر همه ایران بدوانی

خود را به مقامات مشعشع برسانی
هم داد خود از کهتر و مهتر بستانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز…


۲ نظر ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۴۷
سید محمدرضا حسینی راکد


اگر داری تو عقل و دانش و هوش

بیا بشنو حدیث گربه و موش

بخوانم از برایت داستانی

که در معنای آن حیران بمانی

ای خردمند عاقل ودانا

قصهٔ موش و گربه برخوانا

قصهٔ موش و گربهٔ منظوم

گوش کن همچو در غلطانا

از قضای فلک یکی گربه

بود چون اژدها به کرمانا

شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر

شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن

شیر درنده شد هراسانا

سر هر سفره چون نهادی پای

شیر از وی شدی گریزانا

روزی اندر شرابخانه شدی

از برای شکار موشانا

در پس خم می‌نمود کمین

همچو دزدی که در بیابانا

ناگهان موشکی ز دیواری

جست بر خم می خروشانا

سر به خم برنهاد و می نوشید

مست شد همچو شیر غرانا

گفت کو گربه تا سرش بکنم

پوستش پر کنم ز کاهانا

گربه در پیش من چو سگ باشد

که شود روبرو بمیدانا

گربه این را شنید و دم نزدی

چنگ و دندان زدی بسوهانا

ناگهان جست و موش را بگرفت

چون پلنگی شکار کوهانا

موش گفتا که من غلام توام

عفو کن بر من این گناهانا

مست بودم اگر گهی خوردم

گه فراوان خورند مستانا

گربه گفتا دروغ کمتر گوی

نخورم من فریب و مکرانا

میشنیدم هرآنچه میگفتی

آروادین قحبهٔ مسلمانا

گربه آنموش را بکشت و بخورد

سوی مسجد شدی خرامانا

دست و رو را بشست و مسح کشید

ورد میخواند همچو ملانا

بار الها که توبه کردم من

ندرم موش را بدندانا

بهر این خون ناحق ای خلاق

من تصدق دهم دو من نانا

آنقدر لابه کرد و زاری کردی

تا بحدی که گشت گریانا

موشکی بود در پس منبر

زود برد این خبر بموشانا

مژدگانی که گربه تائب شد

زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال

در نماز و نیاز و افغانا

این خبر چون رسید بر موشان

همه گشتند شاد و خندانا

هفت موش گزیده برجستند

هر یکی کدخدا و دهقانا

برگرفتند بهر گربه ز مهر

هر یکی تحفه‌های الوانا

آن یکی شیشهٔ شراب به کف

وان دگر بره‌های بریانا

آن یکی طشتکی پر از کشمش

وان دگر یک طبق ز خرمانا

آن یکی ظرفی از پنیر به دست

وان دگر ماست با کره نانا

آن یکی خوانچه پلو بر سر

افشره آب لیمو عمانا

نزد گربه شدند آن موشان

با سلام و درود و احسانا

عرض کردند با هزار ادب

کای فدای رهت همه جانا

لایق خدمت تو پیشکشی

کرده‌ایم ما قبول فرمانا

گربه چون موشکان بدید بخواند

رزقکم فی السماء حقانا

من گرسنه بسی بسر بردم

رزقم امروز شد فراوانا

روزه بودم به روزهای دگر

از برای رضای رحمانا

هرکه کار خدا کند بیقین

روزیش میشود فراوانا

بعد از آن گفت پیش فرمائید

قدمی چند ای رفیقانا

موشکان جمله پیش میرفتند

تنشان همچو بید لرزانا

ناگهان گربه جست بر موشان

چون مبارز به روز میدانا

پنج موش گزیده را بگرفت

هر یکی کدخدا و ایلخانا

دو بدین چنگ و دو بدانچنگال

یک به دندان چو شیر غرانا

آندو موش دگر که جان بردند

زود بردند خبر به موشانا

که چه بنشسته‌اید ای موشان

خاکتان بر سر ای جوانانا

پنج موش رئیس را بدرید

گربه با چنگها و دندانا

موشکانرا از این مصیبت و غم

شد لباس همه سیاهانا

خاک بر سر کنان همی گفتند

ای دریغا رئیس موشانا

بعد از آن متفق شدند که ما

می‌رویم پای تخت سلطانا

تا بشه عرض حال خویش کنیم

از ستم‌های خیل گربانا

شاه موشان نشسته بود به تخت

دید از دور خیل موشانا

همه یکباره کردنش تعظیم

کای تو شاهنشهی بدورانا

گربه کرده است ظلم بر ماها

ای شهنشه اولم به قربانا

سالی یکدانه میگرفت از ما

حال حرصش شده فراوانا

این زمان پنج پنج میگیرد

چون شده تائب و مسلمانا

درد دل چون به شاه خود گفتند

شاه فرمود کای عزیزانا

من تلافی به گربه خواهم کرد

که شود داستان به دورانا

بعد یکهفته لشگری آراست

سیصد و سی هزار موشانا

همه با نیزه‌ها و تیر و کمان

همه با سیف‌های برانا

فوج‌های پیاده از یکسو

تیغ‌ها در میانه جولانا

چونکه جمع آوری لشگر شد

از خراسان و رشت و گیلانا

یکه موشی وزیر لشگر بود

هوشمند و دلیر و فطانا

گفت باید یکی ز ما برود

نزد گربه به شهر کرمانا

یا بیا پای تخت در خدمت

یا که آماده باش جنگانا

موشکی بود ایلچی ز قدیم

شد روانه به شهر کرمانا

نرم نرمک به گربه حالی کرد

که منم ایلچی ز شاهانا

خبر آورده‌ام برای شما

عزم جنگ کرده شاه موشانا

یا برو پای تخت در خدمت

یا که آماده باش جنگانا

گربه گفتا که موش گه خورده

من نیایم برون ز کرمانا

لیکن اندر خفا تدارک کرد

لشگر معظمی ز گربانا

گربه‌های براق شیر شکار

از صفاهان و یزد و کرمانا

لشگر گربه چون مهیا شد

داد فرمان به سوی میدانا

لشگر موشها ز راه کویر

لشگر گربه از کهستانا

در بیابان فارس هر دو سپاه

رزم دادند چون دلیرانا

جنگ مغلوبه شد در آن وادی

هر طرف رستمانه جنگانا

آنقدر موش و گربه کشته شدند

که نیاید حساب آسانا

حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر

بعد از آن زد به قلب موشانا

موشکی اسب گربه را پی کرد

گربه شد سرنگون ز زینانا

الله الله فتاد در موشان

که بگیرید پهلوانانا

موشکان طبل شادیانه زدند

بهر فتح و ظفر فراوانا

شاه موشان بشد به فیل سوار

لشگر از پیش و پس خروشانا

گربه را هر دو دست بسته بهم

با کلاف و طناب و ریسمانا

شاه گفتا بدار آویزند

این سگ روسیاه نادانا

گربه چون دید شاه موشانرا

غیرتش شد چو دیگ جوشانا

همچو شیری نشست بر زانو

کند آن ریسمان به دندانا

موشکان را گرفت و زد بزمین

که شدندی به خاک یکسانا

لشگر از یکطرف فراری شد

شاه از یک جهت گریزانا

از میان رفت فیل و فیل سوار

مخزن تاج و تخت و ایوانا

هست این قصهٔ عجیب و غریب

یادگار عبید زاکانا

جان من پند گیر از این قصه

که شوی در زمانه شادانا

غرض از موش و گربه برخواندن

مدعا فهم کن پسر جانا

 


۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۰۶
سید محمدرضا حسینی راکد


زن بدکاری می خواست پیش چشم شوهرش با مرد دیگری همبستر شود. به شوهر خود گفت که عزیزم من می روم بالای درخت گلابی و میوه می چینم. تو میوه ها را بگیر. همین که زن به بالای درخت رسید از آن بالا به شوهرش نگاه کرد و شروع کرد به گریستن. شوهر پرسید: چه شده؟ چرا گریه می کنی؟

زن گفت: ای خود فروش! ای مرد بدکار! این مرد لوطی کیست که بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زیر او خوابیده ای؟

شوهر گفت: مگر دیوانه شده ای یا سرگیجه داری؟ اینجا غیر من هیچکس نیست.

زن همچنان حرفش را تکرار می کرد و می گریست. مرد گفت: ای زن تو از بالای درخت پایین بیا که دچار سرگیجه شده ای و عقلت را از دست داده ای.

زن از درخت پایین آمد و شوهرش بالای درخت رفت. در این هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش کشید و با او به عشقبازی پرداخت.

شوهرش از بالای درخت فریاد زد: ای زن بدکاره! آن مرد کیست که تو را در آغوش گرفته و مانند میمون روی تو پریده است؟

زن گفت: اینجا غیر من هیچکس نیست، حتماً تو هم سر گیجه گرفته ای! حرف مفت می زنی. شوهر دوباره نگاه کرد و دید که زنش با مردی جمع شده. همچنان حرف هایش را تکرار می کرد و به زن پرخاش می کرد.

زن می گفت: این خیالبافی ها از این درخت گلابی است. من هم وقتی بالای درخت بودم مثل تو همه چیز را غیر واقعی می دیدم. زود از درخت پایین بیا تا ببینی که همه این خیالبافی ها از این درخت گلابی است.

*سخن مولوی: در هر طنزی دانش و نکته اخلاقی هست. باید طنز را با دقت گوش داد. در نظر کسانی که همه چیز را مسخره می کنند هر چیز جدی، هزل است و برعکس در نظر خردمندان همه هزل ها جدی است.

درخت گلابی، در این داستان رمز وجود مادی انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهی است. در بالای درخت گلابی فریب می خوری. از این درخت فرود بیا تا حقیقت را با چشم خود ببینی.

مثنوی معنوی



۰ نظر ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۱:۴۹
سید محمدرضا حسینی راکد

ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺷﺪﻡ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺯﻥ ﺍﺳﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮ   ﭼﻪ ﺍﺳﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﯾﮑﺴﺮﻩ ﺳﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮ   ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺭﻓﻘﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻭ ﺳﯿﺮ ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺨﯿﺮ   ﺯﻥ ﻣﺮﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﯿﺎﻥ ﻗﻔﺲ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮ   ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﺯ ﻏﻤﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ   ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﺒﺴﺘﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮ   ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﺩُﺭﺩ ﮐﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺧﻮﺷﺎﻥ   ﺧﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺪﻡ ﻻ‌ﺕ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮ   ﺍﯼ ﻣﺠﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺍﺑﮕﻬﺖ ﺑﺴﺘﺮ ﮔﺮﻡ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﺮﻡ   ﺯﻥ ﻣﮕﯿﺮ ؛ ﺍﺭ ﻧﻪ ﺷﻮﺩ ﺧﻮﺍﺑﮕﻬﺖ ﻻ‌ﯼ ﺣﺼﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮ   ﺑﻨﺪﻩ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﺣﺒﺲ ﺍﺑﺪﻡ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﻟﮕﺪﻡ   ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﺨﻠﺺ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮ   ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺮ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ   ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺟﺎﯼ ﭘﻨﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻧﮕﯿﺮ  
۱ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
سید محمدرضا حسینی راکد


ای دلبر من، ای قد و بالات سه نقطه! ای چهره ی تو در همه حالات سه نقطه/ لب بووووق دهن بووووق تمام سر و تن بووووق! / اصلاً چه بگویم که سراپات سه نقطه/ / برخیز و میان همگان جلوه گری کن! !/ حال همه در حال تماشات سه نقطه// با دشمن خود یاری و با یار چو دشمن!// ای آنکه تولّا و تبرّات سه نقطه// آخر به زری یا ضرری یا که به زوری؟!// میگیرم از آن گوشه ی لبهات سه نقطه // چشم من و گیسوی تو "نه"، چادر تو "خوب"! // دست من و بازوی تو "نه"، پات سه نقطه 😍// "تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت" // این بخش خطرناک شده کات سه نقطه// آخر چه بگویم که توان چاپ نمودن!// ای بر پدر کل ادارات ... هادی جمالی


۰ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۷:۵۶
سید محمدرضا حسینی راکد

دوستت دارم عزیزم بی امان می بوسمت/ بی مکانم تورا در هر مکان می بوسمت /

- پارک ملت یا که جمشیدیه،لای بوته ها / یا نشد در مستراح رستوران می بوسمت/

 - در اسانسور چون فضاخوب و زمانش اندک است/ میزنم هی دکمه ها را توامان می بوسمت/

 - گر خدا قسمت کند باهم زیارت می رویم / توی ولوو تا خود جمکران میبوسمت/

 - فنگلیسی ،ساده،ترکی،آمریکایی یا فرنچ/ لب فقط تر کن ببین با هر زبان می بوسمت /

 - می شود فاش کسی انچه میان من و توست/ موقعی که با فشار و پر توان می بوسمت/

- درد بعد از ماچ خالی را چه میدانی که چیست/ مردم و با این شرایط همچنان می بوسمت/

- با خیال بودنت هم می رو حمام و بعد/ چشم خود میبندم و صابون زنان می بوسمت /

 - شک ندارم با همین منوال اگر ما سر کنیم / عاقبت با عینک ته استکان می بوسمت/

- پشت پرده جای امن و بی نهایت راحتی ست / بعد بر نامه بمان سطح کلان می بوسمت......

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۷:۵۴
سید محمدرضا حسینی راکد