وبلاگ داستان وشعر

داستان و شعر های طنز

وبلاگ داستان وشعر

داستان و شعر های طنز

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است


روزی، روزگاری در ولایت غربت پادشاهی بود که هر شب یک خواب می‌دید. این پادشاه چهارصد و پنجاه تا خوابگزار داشت که هر کدام‌شان اهل یک ولایتی بودند و می‌توانستند هر خوابی را تعبیر کنند.

 

یک شب پادشاه در خواب دید که در دشت خرمی نشسته و سفره‌ای پیش‌رویش گسترده است. ناگهان یک دختر زیبا پیدا شد و تمام غذا‌های سفره را خورد و پس از آن سر یک سفره دیگر رفت و از آنسفره هم خورد. در این وقت پادشاه از خواب پرید.

 

تمام خوابگزاران دربار جمع شدند ولی هیچ‌کدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبیر کنند.

 

در نهایت، خوابگزار اعظم دربار گفت: «ای پادشاه، من پیر‌مردی را می‌شناسم که استاد من است و در یک ولایت دیگر زندگی می‌کند. اگر او را احضار بفرمایید، حتماً خواب شما را تعبیر می‌کند.»

 

پادشاه فی‌الفور دستور داد تا خوابگزار اعظم،یک هیأتی را ترتیب بدهد و در معیت آنها برود و پیر‌مرد را بیاورد. خوابگزار اعظم با هیأتی مرکب از وزیر دست چپ، وزیر دست راست، فرمانده‌هان قشون، چهارصد و چهل و نه خوابگزار دیگر، رسته آشپزان، گروه خیاطان، یازده هزار و پانصد و شصت پهلوان، خانواده‌های هیأت همراه، خبرنگاران، عکاسان و... حرکت کرد به طرف ولایت موردنظر.

 

این هیأت در یک سفر دو ماهه، نصف خزانه پادشاه را خرج کردند و سر آخر پیر‌مرد را پیدا کردند و با خودشان آوردند به ولایت غربت. پادشاه که بی‌صبرانه منتظر ورود پیر‌مرد بود، خوابش را برای پیر‌مرد تعریف کرد.

 

پیر‌مرد برای تعبیر خواب، سه روز مهلت خواست. بعد از سه روز به دربار آمد و زمین ادب بوسه داد و گفت: «ای پادشاه، من در این سه روز، خیلی فکر کردم اما نتوانستم خواب شما را تعبیر کنم. با این حال جای امیدواری باقی است، چون من استادی دارم در ولایت جابلقا، اگر بودجه در اختیارم بگذارید، می‌روم او را به اینجا می‌آورم.»

 

پادشاه به خزانه‌دار گفت: «هر قدر بودجه لازم است، در اختیار پیر‌مرد بگذارید.» پیر‌مرد لیست مایحتاج و مخارج سفر و هیأت همراه را تحویل خزانه‌دار داد و خزانه‌دار، هرچه در خزانه باقی مانده بود، بار شتر کرد و تحویل پیر‌مرد داد

.
پیرمرد هیأت همراه ولایت غربت را همراه خودش برد به ولایت خودش و از آنجا زن و فرزند و فامیل و آشنایخودش را هم برداشت و همگی با هم رفتند به ولایت جابلقا.

 

سه ماه طول کشید تا استاد را همراه خودشان آوردند به ولایت غربت، در طول این مدت، علاوه بر دارایی خزانه، یک مبلغ سنگینی هم از پادشاه ولایت جابلقا و بانک جهانی، وام گرفتند و خرج کردند.

وقتی قافله خوابگزاران و هیأت همراه به دروازه ولایت غربت رسید، پادشاه امر کرد فی‌الفور به حضور او بروند. پادشاه با بی‌قراری خواب خودش را برای استاد جابلقایی نقل کرد و خواست که هرچه زودتر خوابش را تعبیر کند.

استاد جابلقایی پرسید: «شما کی این خواب را دیده‌ای؟» پادشاه گفت: «حدود پنج ماه پیش.» استاد، رمل و اسطرلاب را پیش کشید و قدری حساب و کتاب کرد و در نهایت، پس کله‌اش را خاراند و گفت: «ای پادشاه، این‌طور که بروج فلکی و محاسبات رمل و اسطرلاب نشان می‌دهد، این خواب تا حالا دیگر تعبیر شده است.» پادشاه گفت: «مگر تعبیر خواب من چه بوده؟»

استاد جابلقایی گفت: «آن دختر زیبا، خواب و رؤیای شما بوده و آن سفره، خزانه شما. تعبیر خواب شما این است که شما تمام خزانه خود را ظرف پنج ماه صرف خواب و خیال خودتان می‌کنید.» پادشاه گفت:«آن سفره دیگر چی؟» استاد گفت: «آن سفره دیگر خزانه دیگران است.»

پادشاه از شنیدن این تعبیر و دیدن صورت حساب مخارج دو هیأت اعزامی و اسناد استقراض خارجی، از حال رفت و از آن روز به بعد تصمیم گرفت که دیگر اصلاً خواب نبیند.

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که قبل از چاپ کتاب‌های تعبیر خواب، مردم تمام درآمدشان را صرف تعبیر خواب و خیال‌شان می‌کرده‌اند!

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۷
سید محمدرضا حسینی راکد


چگونه جنگ شروع می شود (از کتاب رساله دلگشا)

 

 

 

سلطان محمود از طلخک پرسید جنگ میان مردمان چون واقع شود؟ گفت نبینی و نخوری. سلطان گفت ای مردک چه گُه می خوری؟ گفت چنین باشد. یکی گهی می خورد و آن دیگر جوابی می دهد جنگ میان ایشان قائم می شود.

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۰
سید محمدرضا حسینی راکد


یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۱۷
سید محمدرضا حسینی راکد


 

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شود بخت تو فرخنده و پیروز

خواهی که شود عید سعیدت همه نوروز
خواهی که شود طالع تو شمع شب افروز

خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

امروز به جز مسخره رندان نپسندند
علم و هنر و فضل بزرگان نپسندند

ادراک و کمالات به تهران نپسندند
جز مسخره در مجلس اعیان نپسندند

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی با خبر از کار بزرگان

شکل تو کند جلوه در انظار بزرگان
چون موش زنی نقب(۱)به انبار بزرگان

خواهی که شوی محرم اسرار بزرگان
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

نه درس به کار آید و نه علم ریاضی
نه قاعده مشق و نه مستقبل و ماضی

نه هندسه و رسم و مساحات اراضی
خواهی که شوی مجتهد و حاجی و قاضی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است

در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است
خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است

جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

وافور بکش تا بودت ممکن و مقدور
از باده مکن غفلت از چرس(۲)مشو دور

بنشین به خرابات بزن بربط و تنبور
خواهی که شوی پیش خوانین همه مشهور

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
در مجلس اعیان همه شب مست گذر کن

اول چو رسیدی دم در عرعر خرکن
پس گنجفه(۳)را از بغل خویش به درکن

از باده دماغ همه را تازه و ترکن
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

هر چند که ریش تو سفید است و قدت خم
رندانه بزن چنگ بر آن طره خم خم

از دولت محمود شدی میر مفخم
ای ارفع و ای امجد و ای اکرم و افخم

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
زنهار که از مجلس و اعضاش مزن دم

گر نان تو تلخ است زنانواش مزن دم
گر کفش گران است ز کفاش مزن دم

تا هست کباب بره از آش مزن دم
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

خواهی تو اگر در همه جا راه دهندت
ترفیع مقام و لقب و جاه دهندت

زیبا صنمی خوبتر از ماه دهندت
خواهی که زرو سیم شبانگاه دهندت

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی محرم آن بزمگه خاص

دوری مکن از مطرب و بازیگر و رقاص
اسباب ترقی شودت گنجفه و آس

خواهی که شوی زینت بزم همه اشخاص
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

خواهی تو اگر راحت و آسوده بمانی
رخش طرب اندر همه ایران بدوانی

خود را به مقامات مشعشع برسانی
هم داد خود از کهتر و مهتر بستانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز…



چرس:نوعی ماده مخدر که احتمالا برای همون زمان عبید بوده و یا اگر الانم هستش اسمش عوض شده که من نمیدونم
. گنجفه و آس: یه نوع بازی قدیمی هستش که از رواج افتاده و تا جایی که من اطلاع دارم با ورق پاسور باید باشه

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۱۰
سید محمدرضا حسینی راکد

..
من یک دوست خیلی خوب دارم! نه اینکه فقط یک دوست داشته باشم ولی این دوست خیلی خوب من واقعاً منحصربه‌فرد است.
اول باهم همکار بودیم و بعد متوجه نقاط مشترکی بین خودمان بود شدیم و همکاری صمیمانه‌تر شد و ناگهان به خود آمدیم و دیدیم شده‌ایم دو دوست خوب، دو یار، دو همراه که واقعاً در زمان مشکلات و سختی‌ها می‌توانیم روی یکدیگر حساب کنیم و در خوشی‌ها کنار هم باشیم.
ما علایق مشترک زیادی داریم. شعر، آثار ادبی، تاریخ، عکاسی از طبیعت همه نقاط مشترکی است که باعث شد روزبه‌روز به هم نزدیک‌تر شویم. هیچ‌کدام از نگاه کردن به مناظر طبیعی و عکاسی و شعر خواندن خسته نمی‌شویم.
چند وقت پیش کسی به من گفت: چطور شما دو نفر این‌قدر باهم صمیمی هستید شما دو نفر که خیلی متفاوتید؟
این جمله باعث شد من کمی در مورد خصلت‌ها و ویژگی‌های اخلاقی خودم و دوست خوبم دقیق شوم. راست می‌گفت. ما خیلی متفاوت هستیم.
من آدم پرحرف و پرسروصدایی هستم و دوستم یک آدم ساکت و کم‌حرف. من احساساتم را خیلی راحت بروز می‌دهم اگر از چیزی خوشحال شوم می‌گویم و بلندبلند می‌خندم و اگر ناراحت شوم درست مثل بچه‌ها می‌نشینم و گریه می‌کنم، ولی دوستم نهایت خوشحالی خود را با یک لبخند نشان می‌دهد شاید باور نکنید ولی من در این چند سال صدای خنده او را نشنیده‌ام و گریه که اصلاً حرفش را نزنید او بسیار محکم‌تر از این حرف‌هاست.
من دوست دارم هر موضوعی را بابیان کوچک‌ترین جزئیاتش تعریف کنم و دوستم فقط نکات مهم و کلیدی را مطرح می‌کند.
وقتی به هم پیام می‌دهیم من می‌نویسم و می‌نویسم و کلی شکلک و برچسب ضمیمه مطالبم می‌کنم ولی پیام‌های او کوتاه و مختصر و مفید است.
او عاشق کوهنوردی است ولی من از ارتفاع می‌ترسم! البته من از خیلی چیزها می‌ترسم و ارتفاع یکی از آن‌هاست ولی او شجاع است. تغییرات همیشه من را مضطرب می‌کند ولی او آرام است و به اوضاع مسلط. وقتی در خانه مشغول کار هستیم من دوست دارم همه‌چیز مرتب و منظم باشد ولی او خانه را زیرورو می‌کند و کارش را انجام می‌دهد و بعد شروع می‌کند به مرتب کردن.
او عاشق تنقلات است و من از هله هوله خوردن خوشم نمی‌آید. او دوست دارد لباس و مانتو و کفشش آخرین‌مدل باشد ولی من چندان پیرو مد نیستم.
خلاصه وقتی فکر کردم دیدم ازاین‌دست تفاوت‌ها زیاد است و خودم هم حیرت کردم چگونه ما دو انسان متفاوت این‌قدر از باهم بودن لذت می‌بریم و در کنار یکدیگر شاد و آرام هستیم. شاید باور نکنید ولی هر وقت مشکلی برای هرکدام از ما به وجود بیاید، کمی هم‌صحبتی و هم‌نشینی می‌تواند دنیایی از آرامش را به ما هدیه دهد. سرتان را درد نیاورم این مسئله تفاوت‌ها چند روزی ذهنم را مشغول کرده بود که ناگهان پاسخ سؤالم را یافتم. علت صمیمیت بی‌حد ما احترام گذاشتن به عقاید یکدیگر بود. ما دو نفر هیچ‌گاه تلاش نکردیم عقاید و خصلت‌های دیگری را تغییر دهیم، صحبت‌های ما محلی برای نشان دادن اطلاعاتمان نبود، ما دوست داشتیم در کنار هم باشیم و از بودن با یکدیگر لذت می‌بردیم و انرژی می‌گرفتیم، در یک جمله ما هرکدام دیگری را همان‌طور که بود دوست داشتیم و با تمام تفاوت‌ها همدیگر را پذیرفته بودیم.
با خودم فکر کردم شاید این مهم‌ترین اصل در دوستی و ارتباط افراد با یکدیگر باشد. اینکه هرکس، دیگری را همان‌طور که هست بپذیر و دوستش داشته باشد و هرگز کسی را به دلیل خصایص اخلاقی تحقیر نکرده و تلاش نکند او را تغییر دهد.
شاید این بهترین راه برای پیدا کردن دوستانی خوب باشد که بزرگ‌ترین گنج محسوب می‌شود. امتحان کنید مطمئن باشید ضرر نخواهید کرد.
سعیده شریفی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۵۷
سید محمدرضا حسینی راکد

عکس
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شود بخت تو فرخنده و پیروز

خواهی که شود عید سعیدت همه نوروز
خواهی که شود طالع تو شمع شب افروز

خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

امروز به جز مسخره رندان نپسندند
علم و هنر و فضل بزرگان نپسندند

ادراک و کمالات به تهران نپسندند
جز مسخره در مجلس اعیان نپسندند

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی با خبر از کار بزرگان

شکل تو کند جلوه در انظار بزرگان
چون موش زنی نقب(۱)به انبار بزرگان

خواهی که شوی محرم اسرار بزرگان
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

نه درس به کار آید و نه علم ریاضی
نه قاعده مشق و نه مستقبل و ماضی

نه هندسه و رسم و مساحات اراضی
خواهی که شوی مجتهد و حاجی و قاضی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است

در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است
خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است

جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

وافور بکش تا بودت ممکن و مقدور
از باده مکن غفلت از چرس(۲)مشو دور

بنشین به خرابات بزن بربط و تنبور
خواهی که شوی پیش خوانین همه مشهور

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
در مجلس اعیان همه شب مست گذر کن

اول چو رسیدی دم در عرعر خرکن
پس گنجفه(۳)را از بغل خویش به درکن

از باده دماغ همه را تازه و ترکن
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

هر چند که ریش تو سفید است و قدت خم
رندانه بزن چنگ بر آن طره خم خم

از دولت محمود شدی میر مفخم
ای ارفع و ای امجد و ای اکرم و افخم

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
زنهار که از مجلس و اعضاش مزن دم

گر نان تو تلخ است زنانواش مزن دم
گر کفش گران است ز کفاش مزن دم

تا هست کباب بره از آش مزن دم
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

خواهی تو اگر در همه جا راه دهندت
ترفیع مقام و لقب و جاه دهندت

زیبا صنمی خوبتر از ماه دهندت
خواهی که زرو سیم شبانگاه دهندت

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی محرم آن بزمگه خاص

دوری مکن از مطرب و بازیگر و رقاص
اسباب ترقی شودت گنجفه و آس

خواهی که شوی زینت بزم همه اشخاص
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

خواهی تو اگر راحت و آسوده بمانی
رخش طرب اندر همه ایران بدوانی

خود را به مقامات مشعشع برسانی
هم داد خود از کهتر و مهتر بستانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز…


۲ نظر ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۴۷
سید محمدرضا حسینی راکد